ساجده!
باسمه تعالی
سلام
امشب افطار دعوت بودم تو همون مسجدی که پیگیر کارهای نمایه زنی و... بودیم
همه تقریبا اشنا بودیم
نشسته بودم دیدم یه دختر تقریبا 2 ساله ی خیلی ناز یه چادر نماز گرفته دستش و اومده بهم میگه مُهر بده! (مهر نماز)
منم که عاشق نی نی های ناز نتونستم نگیرمش. با اینکه اصلا نمیشناختمش که بچه ی کیه نا خوداگاه بقلش کردم و کلی بوسش کردم. خیلی عسل بود. اتقدر بامزه حرف میزد که نگو. یکم اونجا بعد افطار هوا گرم شده بود. منم محکم بقلش کرده بودم میگفت : خیس عرقم :d
روسریمو لبنانی میبندم که 2 تا گیره داره. به زحمت گیره ی اول رو باز کرد و روسریمو دور سرم هی بالا پایین میکرد و بازی میکرد.
گوشه ی ناخونم پوستش کنده شده بود و منم بهش چسب زده بودم. اروم انگشتمو گرفت و با چشمای ناز و درشتش زل زد به انگشتم و با صدای نازش گفت چی شده؟ گفتم اوف شده. خون اومده بود بستمش! بعد گفت منم مریض بودم بهم امپول زدن (منظورش واکسن بود چون بازوش رو نشون داد :d ) بعد بهم گفت چسبشو باز کن دستتو ببینم. منم باز کردم و دید دستم سالمه و خون نمیاد. هی اینور اونورش کرد گفت خوب شده! گفتم اره عزیزم. خوب شده. بعدم مجبورم کرد همون چسب کهنه رو دوباره ببندم :d یکم بقل و بوس و ور رفتن و.... مردم فهمیدم اسمش ساجده اس! اول میگفت زهرا بعد گفت ماجده که فهمیدم میگه ساجده!
انقدر ماه بود. یه لحظه از بقلم پایین نمیومد. بعد گفت پات رو دراز کن من روش بخوابم :d منم گفتم زشته اینجا ادم بزرگا هستن. کیفمو به پام جفت کردم و سرمو گذاشتم روش انقدر ماه بود که نمیدونی!
بعدشم گفت چادرمو سرم کن. چادرش کلا نیم متر بود :d براش مثل روسری بستم خیلی بهش اومد.
بعد بهش گفتم با من میای خونمون. گفت نه! گفتم اگه بیای بهت شکلات میدم! گفت باشه میام! اما اول شکلاته رو بده! منم از تو کیفم یه شکلات بهش دادم خورد و گفت خوشمزه بود بعدشم گفت دستم کثیف شد. مجبور شدم دستشو پاک کنم! :d بعدم بهم گفت اگه تو هم بیای خونمون من بهت یه عالمه شکلات میدم! :d بچه سخاوتمند بود!
خلاصه اینکه خیلی عسل بود. یکی از دوستام اومد پیشم گفت این کیه؟ گفتم نمیدونم. گفت بچه غریبه؟ گفتم اره. گفت پس چرا انقدر بوسش کردی؟
بالاخره اینکه اخرشم نفهمیدم بچه ی کی بود. بهش گفتم مامانت کیه؟؟ گفت حدیث! بعدا فهمیدم حدیث یه دختر 8 ساله ست که دوستشه :d
یکم گذشت و از بقلم رفت منم رفتم برا مامانم اب بیارم و دیدم ساجده ی عسل رفته پشت در یه جای کنج گرفته دستشو برده سمت اسمون و میگه اللهم اللهم :d اون لحظه دلم میخواست بخورمش. بهش گفتم چیکار میکنی؟؟ گفت دارم یه کار میکنم مریضا خوب شن :d باورتون نمیشه چقدر این بچه ماه بود. فرشته بود.
ازش چند تا هم عکس گرفتم. فردا میذارمش
خلاصه اینکه عاشقش شدمممم :d