روز نوشت های من

روز نوشت های من
پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ساری» ثبت شده است

باسمه تعالی

سلام

حس خیلی خوبی دارم

نمایه زنی فیلم های لشکر 25 کربلا امروز تموم شد

تا الان و قبل اتمام کار تو همین 1 ماه 2 تا خانواده از بابل و ساری تونستن فیلم پسرشون که شهید شده رو ببینند و بعد از 30 سال تونستن پسرشونو یه جوری تو فیلم ها پیدا کنن.

وقتی پای حرف مادرشون مینشینی دلت نمیخواد پاشی

فقط ادم دلش گریه میخواد

چه بچه هایی از وطنم رفتن برای اینکه ما بمونیم. و حالا چی شد؟؟ ما چیکار کردیم؟؟ ما چ کردیم جز خون کردن دل مادرشون؟؟ جز رواج بی حیایی و بی غیرتی؟؟

خدایا خودت کمکمون کن

التماس دعا....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۳ ، ۲۱:۱۳
mahzad mohammadi

سلام!

امروز میخوام درباره ی عشقم, هدفم, آیندم و دلیل متفاوت بودنشون بهتون بگم. چون خیلیا تو پ.خ و ایمیل و پیامک ازم پرسیدن!


عشقم این بود: مهندسی شیمی شریف! بعدشم دو رشته ای با شیمی محض!

 براش سه سال مقاومت کردم. اما نمیدونم چی شد وقتی که باید مقاوم تر از همیشه میبودم کنکورم رو تجربی ثبت نام کردم! دستم میلرزید وقتی تیک تجربی رو زدم اما زدم! روز 16 اذر 92 !



بعدش که خودمو گرفتم و باور کردم تجربی شدم هدفم شد اینجا: داروسازی دانشگاه شهیدبهشتی! اونم به عشق شیمی چون بیشترین رشته ی تجربیه که شیمی داره. اسم شیمی محضم که نمیذاشتن بیارم!



بعدش یه سری اتفاق شخصی افتاد. فهمیدم خانوادم نمیتونن با من مهاجرت کنن به تهران یا اینکه برام خونه بخرن و وضع خوابگاه های کشور هم.... به دلیل اعتقادات شخصی و مذهبیم نمیتونستم تصور کنم حتی با یکی از دوستای الانم که 7 ساله همو میشناسیم هم اتاق باشم. اخلاقای خاص خودمو دارم. مثلا ضد اهنگ و موسیقی و رقصم. چیزی که این روزا همه دخترا دنبال و عاشقشن. یا اینکه چادری ام و نمیتونم تصور کنم دوستم کنارم تو اتاقم با لباسای عجیب مد امروزی راه بره. خالم همین چند سال پیش از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد و من سختی هایی که تو خوابگاه کشید رو یادمه. تا اونجا که مجبور شدن براش خونه بخرن و 4 سال از عمرش رو تنهای تنها تو خونه زندگی کنه! 

بعدشم که یکم خودمو خواستم وفق بدم به زندگی خوابگاهی خدا زد پس سرم!

پدرم با 46 سال سن قلبش گرفت و فهمیدیم 2 تا از رگ های قلبش بسته شده ن و عمل کرد! همین 1 ماه قبل! داغون شدم. من خیلیییی به بابام وابستم. در حدی که نمیتونید تصورش کنید. دلم نمیخواس حتی یه لحظه ازش جدا باشم.

تصمیم گرفتم خودخواهی رو بذارم کنار. به حرف اطرافیانم گوش بدم و تو مازندران دانشگاه برم. بعدش که دوره ی اول درسم رو خوندم برای تخصص به هر شهری خواستم برم چون دیگه بزرگ و بالغ شدم. نه دختر 17 ساله!

هدفم شد داروسازی شهر ساری!

کم کم تونستم خانوادم رو موافق با شیمی محض بکنم.

هر روز با اساتید مختلفم که مدال داران و تجربه داران المپیاد بودن صحبت میکردم. بجز یکیشون بقیشون گفتن شیمی محض بخون!

خانوادم رو تا حدی تونستم متقاعد کنم.

اما ته دلم دوس ندارم شیمی محض رو تو مازندران بخونم چون ظاهرا با رتبه ی 75000 هم قبول میشن و بنظرم سطح کسی که شده 75000 خیلی کمه و دوس ندارم اینا همکلاسم باشن :( 

نمیتونم تهران یا شهرای دیگم برم

انقدر خستم که دلم میخواد هیچوقت دانشجو نشم!

هیچوقت!!


۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۳ ، ۲۲:۳۹
mahzad mohammadi