روز نوشت های من

روز نوشت های من
پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی

بزرگوار باش!

پنجشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۳، ۰۸:۲۸ ب.ظ

سلام

با دل گرفتگی اومدم وبلاگ

بعضیا فقط سنشون میره بالا 18-20-25-30 اما بزرگ نمیشن. قد و وزن و سنشون بزرگ میشه ها اما بزرگوار نمیشن!

یه وقتایی یه بچه ی 14 ساله بزرگوار تر و مرد تر از یه اقای 30 ساله هست!

نمیدونم حرفمو میفهمید یا نه

فقط میخوام بگم از بعضیا انتظار بیشتری داشتم!

دلم گرفته

التماس دعا


بعد نوشت: ممنون از دوستانی که با نظرات خصوصیشون بهم فهموندن تنها نیستم و درکم کردن!

ببخشید اگر به همه جواب ندادم واقعا این مدت اعصابم داغونه!

نظرات  (۶)

۱۷ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۴۱ مردی بنام شقایق ...
سلام

در آن شهری که مردانش عصا از کور می دزدند
من از خوش باوری آنجا محبت آرزو کردم....
پاسخ:
سلام
ممنون!
امشب قم رفتم
به یادتون بودم
التماس دعا
به نظرم این هم یکی از مشکلات قرن 21 هست!!!!
مثلن مهم ترین مسئله یه خانوم 18 ساله اینکه نگین گوشواره ش با رنگ لاک شست پایش هم رنگ باشد.
اصلن من فکر می کنم جای آدمایی مثل من در قرن 21 نیست!باید در قرن 19 زندگی می کردم!
پاسخ:
سلام
شما به نگین گوشواره ی دختره مردم چیکار دارید؟ :d
این دغدغه برای همه نیست! 
منظور منم از این بزرگواری چیز دیگه ای بود!
یه کسی که هم من میشناسم هم شما!
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
حدس می زنم از دست ***** *
ناراحت باشی!
پاسخ:
سلام
از کجا فهمیدید؟
ناراحت که.....
میدونید جون به لب رسیدن یعنی چی؟؟؟
روانی شدم رفت :d
(ببخشید نظرتونو ویرایش کردم. میترسم اینم دردسر بسه!)

سلام مشتی
شرمنده که بی دعوت اومدم به محفلتون ولی ....
اومدم که دعوتتون کنم به خوندن چند تا مطلب 
و این بار ...

الگوی من آن زن برهنه است نه تو آقای شهید ...
تقوایی که به تقی ، وا می رود ...
قرآنی که می خواندیم ...
عمل نکنید ...
با تو‌ام ای من...
و ...


http://nishtar.ir/


منتظرتون هستیم 
یا زهرا (س)

پاسخ:
سلام
متشکر از الطاف همیشگیتون
مزاحمتون میشیم
التماس دعا.....
۲۶ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۲۰ مردی بنام شقایق ...
ما عنکبوت میگرفتیم مینداختیم پس کلشون!
زبون بسته ها جیغ میزدن مثه دیونه ها میدویدن تو حیاط!!!

مام میشستیم با اون شر و شورای ته کلاس هر هر و کر کر بهشون میخندیدیم!

یه رفیق هم داشتیم چوپون بود. همیشه بقل هم میشستیم ته کلاس!
نون و ماست درجه یک محلی میاورد
زنگای فارسی و استادایی که چرندیات میگفتن پلاستیکشو باز میکرد با هم نون و ماست میخوردیم.

معلم فارسیه دیدمون یه بار انداختمون بیرون!
همینطور که داشتیم میرفتیم از کلاس بیرون یهو رفیقم اجازه گرفت برگشت!
رفت سر کیفش بقیه نون و ماستارو ورداشت و اومد! رفتیم باهم بیرون تو حیاط کنار حوض نشستیم خوردیم همچین شیک و مجلسی و باصفا!

سر ریاضی هم یه زنبور ازین گاویا! (زنبور قرمز بزرگا) گرفتیم پاشو با نخ بستیم آوردیم سر کلاس
همینجور مثه هلیکوپتر دور سرمون میچرخید زبون بسته!
تا معلم روش رو برمیگردوند رفیقم میگرفتش میکردش زیر نیمکت!
دوباره تا درس میداد وییییززززززززززززززززززززززززززززززززززززززز
صداش کلاسو پر میکرد!

اونم انداختمون بیرون!

کلا نصف عمر تحصیلیمون رو بیرون بودیم!

+
خیلی خوب کاری کردید
خیلی خوشحال شدم بابت این انتخابتون

ان شاالله موفق باشید همیشه
مایه خوشالی و افتخار ماست

یاعلی
پاسخ:
این خاطرات واقعی بود یا رمان بود؟؟ :))
انگار همه ی اقایون با شخصیت در دوران طفولیت هم شیطون بودن!
ینی من امید داشته باشم این پسرایی که الان شیطونن بعدا درست میشن؟ :))
این ایده هاتون واقعا به فکر هیچ نابغه ای نمیرسید :d

+
متشکرم
ممنون از کمک های همیشگیتون

علی یارمون!
خودـ بی خودی 


منتظرتونیم 
یا مهدی

پاسخ:
ممنون
من هر روز چک میکنم وبتون رو :)
یا علی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی